فریاد بی صدا
09 آبان 1395 توسط كبري تقي زاده
میشناسمت ! چشمهایت را واژه هایت را حرکت قلمت را دستهای پاکت را بی گناهیت را پای سنگین ودر زنجیر بودن را…..
ولی چرا حصار ؟ چرا زنجیر ؟ مگر عاشقی پریدن نیست؟ مگر شقایق رها نیست؟
چرا تنگنا؟ چرا زندان؟ چرا خاموشی؟
فریاد کن باورشو به حال خود نمان تو را به حال خود نگذاشته اند.
صدا کن ای دوست! میدانی که فاصله ای نیست بغضت را بشکن تا بشکند غم! تا بمیرد دلتنگی! تا آب شود یخ سکوت! صدا کن تا بشنوند نغمه های عاشقانه ات را….
نگاه کن تا ببیند چشمان مطیع ومنتظرت
گریه کن تا بخوانند شعر زندگی ات را.
صدا کن ای دوست
میدانی که فاصله ای نیست……